این روزها وقتی سر برمی­‌گردانی، بی‌­حوصلگی و ملال، گریبانت را می­‌گیرد. درگیری ذهنی با این بیماری غریب که یقه‌گیر همه عالم و آدم شده، تقریباً تمام‌وقت است (چه زمانی که آمار جان‌باختگان را می‌خوانیم، چه زمانی که مراکز علمی راه­ حلی را خبر می‌­دهند.)

ماهیت این موجود چیست؟ یک جهش ویروسی است انتقال ‌یافته از حیوانی، یا محصول یک اشتباه آزمایشگاهی یا بخشی از یک جنگ بیولوژیکی؛ یا تحلیل‌های دیگری در کار است؛ پاسخ هرچه باشد اما معنای زندگی یک‌بار دیگر حلاجی شده به تک‌­تک گزاره­‌های برساخته‌­اش نقبی زده و کاوشی تازه جان گرفته است. کاوشی که در روزمرگی، مخفی و رویش گرد نسیان پاشیده، چه بسا به همت بازی‌­های سود و زیان دکان‌­داران بزرگ به محاق رفته بود و خلاصه‌اش می‌شود: «من کجای ماجرای هستی، هستم؟» من عام، یعنی من انسان.

در این چند هزار سال از زمانی که ابزار ساخته و با آن به جان خویش و زمین و جانداران افتاده‌­ام، چه بسیار گونه هایی را که منقرض کرده و چه بسیار اختلالی که در چرخه طبیعت به بار آورده‌ام و… باز این پرسش، این چالش بر جای خود برقرار است. من زیر این لایه‌نازک ( به قطر حدوداً ۳ میلی‌متر) ازون چه می‌کنم.

چرا این پرسش سر باز می‌کند؟ چون مرگ، این تقدیر کور که برایش مادر ترزا با آدولف هیتلر، گاندی با چرچیل، چنگیز و نرون و کالیگولا با بودا و سقراط و ملاصدرا فرقی ندارد، نزدیک می شود؛ آن‌قدر که بخشی از آگاهی روزانه شده و مرگ ­آگاهی جان می‌گیرد. حالا در همین لحظات می‌بینی، دری همچون دیوار بزرگ روبرویت بسته است، جا به ­جا دریچه‌­‌های بسیار کوچکی دارد که با قفل‌های کلان گره خورده، کلیدش هیچ‌چیز نیست، یعنی هیچ کلیدی به این قفل‌­‌ها نمی‌خورد جز کتاب.

هر کتاب، کلید کوچکی است به قفلی و باز شدن هر دریچه، ذره نوری است که بر این در می‌افتد. کتاب بعدی را که می‌خوانی، شعاع نور قدری بازتر شده روشنایی، قفل‌های دیگر را برای آدمی قابل‌دیدن می‌کند. خب اگر همین‌جا بگویی که مشکل حل‌شد و ما با چند تا نور، در را روشن کرده و دیگر بیاییم خوشحالی کنیم و چه و چه، حرفی را زده‌ایم که مجری­‌های تلویزیون و شومن‌­های رسانه و سلبریتی‌های شبکه‌­های مجازی و معلم‌های حل‌المسائل و…زده‌اند.

کنار خیابان انقلاب هم بوقچی‌­های بخت‌برگشته فریاد می‌زنند: «خوشبختی در سه دقیقه»، «آزمون سعادت در سه حرکت»، «راز آن‌هایی که از چپ رفتند از راست برگشتند در سه فوت»، «مفهوم گنگ رسالت از سیدخندان در سه کورس» ( در میدان انقلاب البته صداها قاتی است، کتاب و مسیر تاکسی خطی و… درهم ‌و برهم به گوش می‌رسد.)

البته در کنار خیابان انقلابِ همه‌جای دنیا باید همچین چیزهایی بفروشند به‌احتمال‌قوی. جالب اینکه در این خیابان‌ها شما برنده‌اید چون خریدتان جایزه هم دارد، مثلاً وقتی ساده‌دلانه می‌شنویم، جایزه‌بگیر نوکیسگانی شده­‌ایم که تا دیروز کیف­‌کش بودند. بله مثلاً جایزه دیدن تهران از بامش یا شنا در خزینه حمامی سنتی که دیروز نخراشیده­‌ای شنا کرده از آن‌طرف بازار ترکیه و کانادا بیرون آمده چه آمدنی، مدلینگ برند باز استخر پارتی گتسبی بزرگ یا مثلا حراج ردپای آقایی که دیروز از زور خوشبختی ترکید و الخ.

نه، اگر به این اندک به این چند روزنه نور دل‌خوش کنیم که باخته‌ایم، مثل آن است که در کودکی وسط بازی لی‌لی جر بزنی، خودت می‌دانی باختی، بقیه هم می‌دانند باختی ولی لج کنی و ادامه بدهی، خب ادامه دادی ولی در باخت ادامه دادی. منظورم این است که کتاب را به مقصود برد و برنده شدن بخوانی، باختی. کتاب بخوانی به این نیت که این زمان کش‌دار لعنتی را بکُشی بیشتر برنده‌ای تا به دنبال جایزه در کتاب بگردی، حالا هر جایزه‌ای.

بعضی از ما هم کتاب را برای مد یا روی خط مد می‌خوانیم، یک نویسنده‌ای عالم‌گیر می‌شود آن‌وقت هر جا می‌روی یک ترجمه یا نسخه اصل آن را می‌بینی یا یکی را می‌یابی که به‌سرعت متخصص آن بابای نویسنده شده که مثلاً «فلان روز که بچه بود از حمام آمد بیرون مادرش حوله دورش پیچیده بعد عطسه کرد» درست مثل اطلاعاتی که یک‌وقتی موقع دیدن فوتبال توسط گزارشگران مد و باب روز شد و هنوز هم هست البته، «این بازیکن پدربزرگش مغازه داشته چه مغازه‌­ای». واقعاً «خب که چه؟»، «من چه کنم؟ یا به من چه؟» حرف غیر محصلی که زدنش با نزدنش فرقی نمی‌کند.

یک‌وقت‌هایی هم مد شده بود کما اینکه هنوز هم پابرجاست که فلانی مثلاً این میزان کتاب خوانده است بعد بعضی ضرب و تقسیم و جمع و تفریق می‌­کردند که نه! نمی‌شود از عمرش بیرون می‌زند، یکی هم گفته بود می‌شود اگر شب‌ها ۴ ساعت و ۴۳ دقیقه و ۲۵ ثانیه بخوابد و چه و چه. این هم از آن حرف‌هاست، نه زیاد خواندن فضیلت است و نه کم خواندن، فهم آنچه خوانده‌ایم مهم و راه گشاست یا حداقل نشان می‌دهد که راهی نیست که گشایش پیدا کند. خلاصه اگر بگویم وسط آتش جهان باشی از هر طرف بلا بخیزد و بقول حافظ:

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

یک‌بار به دستت سعدی می‌رسد و اطرافت گلستان می‌شود و ابراهیم­‌وار و سیاوش فرجام از آتش درمی‌گذری، اگرچه شاید پند چون او نویسنده دنیا دیده‌ای به کار امروز کمتر بیاید ولی نثرش حتماً حس زیبایی خواهی آدمی را اقناع می‌کند.

کتاب بخوانیم، برای دل‌مان، برای روشن شدن چراغ خُرد خِرد در گوشه‌­ای از جان‌مان. در روزهای آتی که دوباره تعطیلی گسترده آغاز می‌شود، کتابی را دست بگیریم و تلاش کنیم تمام شود. همین.

  • نویسنده : حسین قره
  • منبع خبر : خبرآنلاین